ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ماهان ماه آسمونی ما

واکسن یک سال و نیم

عسل مامان،چند روز پیش واکسن یک سال و نیمتو زدیم.چون هفته پیش مسافرت بودیم ،کمی دیر شد. یک شنبه به همراه مامان مرضی و آقاجون و ایلیا رفتین خانه بهداشت.من سرکاربودم.مامان مرضی می گه اولش که سوار ماشین شدی کلی ذوق می کردی.حالا خبر نداشتی که چه بلایی قرار بود سرت بیاورن.موقعی که واکسنتو زدن کلی گریه و زاری کردی ولی بعدش یادت رفت.اولش حالت خوب بود تا این که ساعت ٤ بعد از ظهر درد و گریه ات شروع شد.گریه که چه عرض کنم جیغ می زدی.از بس که گریه کرده بودی چشمات باد کرده بود.همش رو پامون بودی. ناراحت نباش.دیگه واکسنات تموم شد تا ایشاا.... واکسن مدرسه ات را بزنی. قربونت بشم که اینقدر بی حالی و دو روز که نمیتونی راه بری بعد از 2 روز...
30 مرداد 1392

خاطرات سفر به مشهد...

عزیز دل مامان و بابا،این اولین سفر به مشهد شما بود.خیلی وقته بود که دلمون می خواست شما را اینجا بیاوریم ولی قسمت نمی شد.ولی این بار امام رضا طلبید و راهی سفر شدیم. روز جمعه 18 مرداد ماه بود که من و تو بابا وحید به همراه مامان مرضی و آقاجون،بابایی صفر و مامان زری،دایی محمد و عمه مهشید و ایلیا جون ساعت 6 بعد از ظهر راهی سفر شدیمو حدود 7 صبح رسیدیم. خیلی خوش گذشت.در اونجا شما سرگرمی های زیادی داشتی و کلی حال می کردی ولی آخر سفر کمی مریض شدی و حال ما رو گرفتی.ولی در کل خیلی خوش گذشت. السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا   همش تو این صحن ها میدوییدی این ور و اون ور و همه به شما خوراکی میدادن. تو این عکس آفتاب خیلی ز...
25 مرداد 1392

تولد آرمان عمه فرشته

خوشگلم ، دیشب  من و تو بابا وحید رفتیم خونه عمه فرشته.می دونی مناسبتش چی بود؟آره درست حدس زدی تولد آرمان جون بود.تولد یک سالگی آرمون جونو جشن گرفته بودن.همه چیز خیلی قشنگ بود و با تم انگیری برد. شما هم کلی خوشجال و در حال شادی و شیطنت  عکس شما با آرمان جون(قربونت بشم که لم دادی) این هم یه عکس دسته جمعی شما بچه ها با کیک ...
25 مرداد 1392

18ماهگیت و عید فطر مبارک

عزیز دل من و بابا گل پسرم 18 ماهگیت و عید سعید فطر با هم افتاده تو یه روز و این خیلی خوبه.هردو تاش مبارکت باشه. عزیز باورمان نمیشه که نیمه اول سال دوم تولدتم به پایان رسید.هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و عزیزتر واسه مامان و بابا(بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی دوست داریم ). شیرینی کارهات خیلی بیشتر شده.طوری که صبح ها وقتی من و بابا وحید داریم میریم سر کار ،از کارهای تو تعریف میکنیم و میخندیم.هر روز که عقلت بیشتر میرسه شیطنتهاتم بشتر میشه وطوری که نمیشه دیگه مثل قبل گولت زد.یه سری از کارهایی که این روزها خیلی انجام میدی و سرگرمی شما شده و ما رو  دق میدی،واست میذاریم تا نگاه کنی.... پدر ماکروفر را دراوردی و پاهاتو بلند می ...
18 مرداد 1392

شبهای قدر

پسرک شیطونم،مامان جونی این روزها که در حال گذراندن روزهای پرخیرو برکت ماه مبارک رمضان هستیم،شبهای قدر هم آمد و به پایان رسید.واقعا که چه شبهای به یاد ماندنی.از میان این سه شب ،شب 19 ماه رمضان را همراه مامان مرضی و دایی محمود و معصومه جون به مسجد ارگ رفتیم . خیلی مراسم خوبی بود و کلی هم دعا کردیم.شما هم بعد از کلی شیطونی با محدثه جون و خوردن کلی خوراکی خسته شدی و خوابیدی.موقع قرآن سر گرفتن هم بر سر شما قران گذاشتیم.گفیم خدا دعاهای شما را باوجود قلب کوچکتان زودتر براورده می کند.     پس ما را هم دعاکن پسرم...........   ...
15 مرداد 1392
1